پری ها ، دلنوشته های یک دختر
دلنوشته هایی برای زنان و دختران ، اشعار عاشقانه و مطالبی برای دختران 
نويسندگان

 

هوا سرد بود انگار زمستان یادش افتاده که خودش را نشان بدهد. باد سردی می وزید . آسمان دلش گرفته بود

و شروع کرد به بارش باران،باد را با چنان سرعتی همراه باران فرستاد که مثل سیلی خیس و محکم به صورت

عابرانی که در حال عبور از خیابان بودند می کوبید.صدای گریه ها قطع نمی شد ارام و زیر. دل اسمان به حالشان

سوخت اخر مگر می شود دخترانی که برای پدر می گیرند را زیر باران سیل اسا دید. اسمان گفت همان چشمهای

شما می گرید کافیست. باران را قطع کرد تا دختران بر مزار پدر بنشینن و با او وداع کنند.

دورتر ایستاده بودم و به خاطراتی که از کودکی داشتم فکر می کردم هیچ خاطره بدی از متوفی نداشتم هر چه بود

خنده بود و احترام . باورش برایم سخت بود که چنان مردی در گوری سرد در حال اماده شدن برای رفتن به دیار

باقیست. خاک سرد را روی جسم سردش ریختند و صدای زجه دخترانش بلند و بلندتر . قلبم فشرده بود

دیگر نیست که برای دخترانش نگران باشد .

رفتم به سمتشان دختر بزرگش کت پدر را پوشیده بود و تمام صورتش خونین بود. دختری که بعد از فوت پسر

نوجوانش شانه پدر تکیه گاه گریه هایش بود.پدر بزرگ را کنار نوه نوجوان به خاک سپردن .همسرش با چشمانی

سرد و بی فروغ نگاهم کرد حال مادر را پرسید، در این شرایط به یاد مادرم بود. برایش صبر ارزو کردم و طول عمر.

تنها شده بود حتی با وجود فرزندانش تنها شده بود. زنی که چهل سال با مردش زندگی کرده بود الان بر

مزار شوهرش نشسته و بانگاهی مات به اطرافش نگاه می کند. رفتم سمت خواهر بزرگ متوفی،

مرا در اغوش گرفت و گفت حلالش کنید .با صدای بغض الود گفتم، حلالش باشد مرد خوبی بود .

از همه مهمتر برای بچه هایش پدر خوبی بود.

اخر، عمویم بود...

دیدمت چقدر فرتوت شده ای. افتاده و خمیده . باورش برایم سخت بود. پیش خود گمان می کردم درست

است موهایت سفید شده ولی همچنان صاف و عصا قورت داده ای. ولی انگار فراموش کرده بودم که دست

روزگار به پشت تو هم خورده .

فراموش کرده بودم که ممکن است تو هم پیر شده باشی. بین جمعیت چشمم به صورتت افتاد،

نشناختمت. گفتم لابد فامیلی شبیه تو است. ولی وقتی دوباره دیدمت چشمهایم خشک شد. شناختمت.

نگاهم کردی چیزی برای گفتن نداشتم. رویم را چرخاندم و گریستم. برایم غریبه بودی،

غریبه ای که نگاهم می کرد

غریبه ای که اشنا بود، ولی غریبه بود.

 

 


برچسب‌ها: زمستان باران باد پدر دختر فوت
[ شنبه 18 بهمن 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام دختران زیبا 

امروز که داشتم از شرکت بر میگشتم خونه،  از کنار یه زمینی که چند تا درخت داشت، رد شدم .توی این فصل سال پر از علفهای سبز و لاله های قرمز و گلهای ریز زرد و قشنگی میشه، اونقدر زیبا که وقتی داری رد میشی ناخودآگاه سرت بر می گرده سمتش و حرکت باد و توی علفهایی که به شکل گندم هستن می تونی ببینی .حس می کنی انگار یه ادم نامرئی که دستهای بلندی داره  علفها رو  به چپ و راست حرکت می ده .

بین اون حجمه سبز روشن و براق که به اطراف موج میخورن گلهای زیبا از دور مثل نقطه های قرمز و زرد و سفید چشماتو نوازش میدن. لاله های قرمز با اون جثه های کوچیکشون بهت لبخند می زنند و تو رو به سمت خودشون صدا میکنن. 

وقتی کنار زمین می ایستی و محو تماشای طبیعت زیباش میشی گذر زمان و حس نمیکنی و  اون موقع است که بچه بازیگوشی میشی که توی این موجهای سبز می دوه ، جیغ می زنه و با دستاش سر علفها رو نوازش میکنه، دولا می شه و به گلها نگاه میکنه و باهاشون حرف می زنه . بعدش دراز میکشه و به آسمون آبی بالای سرش نگاه میکنه و از توی اون پهنه آبی بلند پرنده ها رو می بینه که براش دست تکون میدن و اون هم با خوشحالی دستشو به سمتشون می بره ، انگار میخواد بگیرتشون.

خیلی وقت بود اون بچه رو اینقدر خوشحال ندیده بودم . یهو انگار کسی زد به پشتم ، برگشتم . زمان رو دیدم که داشت می رفت ، گفت نمیخواهی بری خونه ؟ بهش گفتم اخه تو چرا اینقدر مردم آزاری داشتم کیف میکردم .گفت تو مگه کار نداری ؟ مگه نمیخواهی بری خرید ؟  اگه همینجوری اینجا بایستی دیرت می شه پس اون بچه رو صدا کن و با خودت ببرش و گرنه باید تا غروب دنبالش بدویی .

حتی به کودک درونم رحم نکرد و نگذاشت تا بازی بکنه مجبور شدم بچه رو صدا کنم و بهش قول بدم یه روز دیگه میارمش تا حسابی بازی کنه . بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خرید.

 


برچسب‌ها: کودک درون گل لاله درخت آسمان باد طبیعت
[ پنج شنبه 4 ارديبهشت 1399 ] [ ] [ پری ها ]

سلام نازنین های دل

توی خونه نشسته بودم و داشتم فکر میکردم ، که یهو دلم خواست، ای کاش یه پرنده بودم و به هر جا که دلم میخواست پر می کشیدم .اوج می گرفتم توی دل آسمون آبی و می رفتم بالا، از اون بالا که نگاه میکردم، درختها ، کوه ها ، دریاها ،کشتزارها و دشتها ، همه اش زیر پام بود. درختهای رنگ و وارنگی که از بینشون رودخونه های کوچیک پیچ و واپیچ تاب می خورن تا خودشونو به دریا برسونن. سایه امو توی آب می بینم ، میرم پائین. پام و به آب می زنم تا خنکی آب و حس کنم. پامو میکشم به سطح آب و صدای شکافتن آب توی گوشم می پیچیه ، چه گوش نوازه . بعدش اوج میگیرم از لای درختها به سمت نور می رم به سمت خورشید .صدای باد توی گوشم می پیچه انگار سرعتش بیشتر از منه . خودمو می سپرم به دستش ، باد منو می کشه بالا و بالا . تا جایی که می رم روی ابرها ، مثل سرزمین لوبیای سحر آمیز می مونه که جک پسر داستان وقتی از لوبیای سبز شده اش میره بالا به دنیای بالای ابرها میرسه . می تونم اونجا بایستم . خب پس قصرغولی که مرغ تخم طلا و چنگ سخنگو داره کجاست؟ ؟!!! اخه من توی رویا هستم  پس می تونم هم پرنده باشم و هم روی ابرها باشم ، هم دنبال قصر دنیای ابرها ،اصلا می تونم اینجا بمونم .

اما ... دلم میخواد برم پائین و خودم باشم . اینجا چه پرنده باشی چه خودت، تنهایی . آخه دلم تنگ می شه ... برای اونایی که دوستشون دارم .

 بین رفتن و نرفتن در کش و واکش بودم که صدای این آهنگ منو به خودم آورد.

  دلم تنگه پرتقاله من ، گل پر سبز قلبه زار من

من و ببخش از برای تو ، هر چه که بخواهی میارم

 اتل و متل ، نازنین دل ، زندگی خوب  و مهربونه

عطرو بوش همین ، غم و شادیه ، کوچیک و بزرگه مونه

آهای زمونه... آهای زمونه....  این گردونه تو کی داره می چرخونه ......

 

شبتون پرتقالی

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: پرنده درخت دریا جنگل ابر لوبیای سحر آمیز باد پرتقال دل تنگی
[ یک شنبه 31 فروردين 1399 ] [ ] [ پری ها ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد
.: Weblog Themes By موفقیت , انگیزه و علاقه در کسب درآمد :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ پری ها، ویژه دختران و زنان ایران زمین خوش آمدید
لینک های مفید
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 157
بازدید هفته : 668
بازدید ماه : 649
بازدید کل : 8708
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 43
تعداد آنلاین : 1